1235

نمی‌دانم کدام بهتر است؛ داشتن پاهای سنگی که نتوانی با آن‌ها حتی یک قدم برداری، یا پاهای کاغذی که تو را مدام در مسیر باد بدرقه کنند و گم و گورت کنند؟!

شاید بهتر باشد اصلا پا نداشت، منظورم این است مگر مشکل خزیدن چیست؟ یا با دست راه رفتن؟ دست‌هایی که خالی‌اند بهتر است برای راه رفتن ازشان استفاده شود.

1222

تسبیح در دستت، پاره شده؟

دانه‌هایش پخش زمین شوند و هول شوی و بیفتی دنبال هزاران دانه که یکی‌شان شرق می‌رود و دیگری غرب...! تازه در ذهنت می‌آید؛ این تسبیح چند دانه داشت؟

می‌روی و از نو شروع به نخ کردن دانه‌ها می‌کنی، نمی‌دانی چند دانه‌ی دیگر را پیدا نکردی، پس باز هم می‌گردی. روز‌ها، ماه‌ها، سال‌ها... همیشه در ذهنت تسبیح ناقص است.

روز‌های عمرت را نخ کرده‌ای؟ میلیون‌ها ثانیه‌ای که هر کدام سوی خودشان رفتند... در ذهنت آمد که چقدر زیسته‌ای؟

1177

جانماز مامان‌بزرگم که ۶ سال پیش مرده رو پیدا کردم. دلم خواست شبی روش بخوابم، گفتم شاید بوش آرومم کنه... پریود بودم، چشم باز کردم دیدم نشتی دادم روش... فکر کردم بالای ۴۰ سال روی این نماز خوندی، یه شبه به تن من نجس شد زن!

حالا که دیگه کثیف شده، باز روش می‌خوابم... فردا می‌شورمش، شایدم پس‌فردا.

صدای پوسته پوسته شده‌اش که ناشی از حرف نزدن طولانی بود را دوست داشتم!

1164

داشتم فکر می‌کردم که به مسافرت نیاز ندارم، به طی کردن یک مسافت طولانی، نیاز دارم. سوار ماشینی بشم و خودم راننده نباشم، اما به راننده اعتماد داشته باشم. راننده خودی و آشنا باشه اما با هم هیچ حرفی نزنیم...! چندین و چند کیلومتر جاده رو باهم دیگه متر کنیم اما به جایی نرسیم یا اگه به جایی رسیدیم، اونجا نمونیم!

توی جاده بودن و پیمانه کردن مسافت طولانی به نظرم یکی از لذت‌بخش‌ترین کار‌های دنیاست، این که احساسی که موقع رفتن داری با احساسی که موقع برگشتن داری یکسان باشه؛ چون خاطره‌ای نساختی... از بودن کنار آدم‌ها و خاطره نساختن باهاشون خوشم میاد. از هر چیزی که منو به خودم مرتبط نکنه، خوشم میاد...!

پ.ن: به نظرم سکوت کردن، کنار آدم‌هایی که دوستشون داری، از حرف زدن باهاشون، لذت‌بخش‌تر هست!

1249

تو چقدر ساده‌ای که خیال کرده‌ای من زنده‌ام، در عالم تو.

1230

پنجره رو باز می‌کنم؛ باد مثل یه مرد مست میاد و بهم سیلی می‌زنه... پنجره رو سریع می‌بندم، صدای سوز خنده‌ش از لای پنجره به گوشم می‌رسه...!

یکم دیگه مست کنه، طوفان می‌شه و لباس‌هایم را می‌درد!

1190

گلوم مثل میله‌ی اصلی یه قرقره هست، این حجم از نخی که دور گلومه داره از پا درمیارتم... کاش یکی بیاد و با نخ دور گلوم هزاران دست لباس بدوزه... که فشار این نخ‌ها از بین بره... کاش چند کیلومتر موج رو به ساحل بدوزه... نمیدونم! فقط قرقره نباشم!

1185

چطور باید صدایمان را از انبار‌های سکوت، پیدا کنیم؟

1152

ما توی خونمون نمی‌تونیم همه‌ی پنجره‌ها رو باز کنیم، چون باد توی کل خونه می‌پیچه و پنجره‌ها کوبیده می‌شد به قابشون... انگار شورش می‌کنن؛ یا شاید خیلی خود‌خواهن... شاید خودخواهی را عدالت می‌دانند...

1141

تو همه‌ی شادی‌های مرا، خواهی خندید؛

همه‌ی اشک‌های مرا، خواهی گریست؛

همه‌ی وحشت‌های مرا، فرار خواهی کرد؛

همه ارتفاع‌های مرا، سقوط خواهی کرد...