1251
تو برای خونهای که هیچ وقت، قرار نیست ازش خارج بشی؛ چرا باید کلید بسازی؟
تو برای خونهای که هیچ وقت، قرار نیست ازش خارج بشی؛ چرا باید کلید بسازی؟
زیر سقف رویاهام زندگی میکنم، همه چیز خوبه، به دور از هرگونه واقعیت و حقیقت. نمیدونم چه اتفاقی میافته؛ اما حقیقت تبدیل به یک بارون اسیدی میشه و بدون وقفه میباره... همون بارون، سقف رویای من رو سوراخ میکنه و حقیقت نشت میکنه توی خیالم...!
خیالی که توش حقیقت نشت کنه، یک کابوس بالقوهست. این سقف رو با یک سقف کاذب، میپوشونم... اما همهی خیالم، نَم کشیده... هر خیالی بیش از حد بوی حقیقت میدهد... مجبورم قاطع و سرسخت باشم در مقابل چیزهایی که هیچوقت وجود، نخواهند داشت.
پ.ن: از حالت بقا در بیام، جواب ایمیل و کامنتا رو میدم... ببخشید.
دروغ چرا؟!
دلم شکسته و نمیدونم این شکستن، به خاطر زود رنجی خودمه یا واقعا حرکت طرف مقابل، ویران کننده بوده...!
حس میکنم یه لباس فراموش شده روی یه بند رخت توی ناکجا آبادم، بهم سه یا چهارتا گیرهی لباس زدن که منو حتی بادم نبره... ولی کسیام سراغم نیومده...
ولی شب که میشه آستینای بلندم رو توی باد تکون میدم و یه سایه میسازم که انگار داره میرقصه... فراموش شدهم ولی بزمم ادامه داره :)
بیراههای که مرا به مقصد رساند، جنون ناشی از بیهودگی بود.
یه وقتایی هم دلم میخواد درخت باشم؛ امروز یکی ازین سوسکای درختی (پوستهشون سبز و مشکیه و گردالیان)، روی دستم راه میرفت... تو اسنپ بودم به سمت محل کار، اونم برای خودش روی دست من گشت و گذار میکرد.
تکون نمیخوردم که فک کنه یه درختم، یه درخت در حال حرکت... این حس درخت بودن از بهترین حسهای دنیاست برام!
میدونی چرا جنون نوشتن دارم؟
چون کاغذ و قلم، تنها راهی هستن که من رو از زندان خود، درمیاره و اجازه میده؛ دنیای اطرافش رو لمس کنه...
زندگی من از دهان تو تکرار میشود...
و از نگاه تو انکار.
یه وقتا حس میکنم بیناییم رو دارم از دست میدم. منظورم اینه چیزی که میبینم مجموعهای از رنگهاست و انگار مدام طیف رنگهایی که میبینم، کم و کمتر میشه، نوری که میبینم، کم و کمتر میشه، دیگه زندگی رو براق نمیبینم، روی چشمام خاک نشسته و همه چیز تدریجی داره یکنواخت میشه و من دقیقا نمیدونم این انتخاب خودمه یا درونم چیزی داره رخ میده!