1251

تو برای خونه‌ای که هیچ وقت، قرار نیست ازش خارج بشی؛ چرا باید کلید بسازی؟

1169

زیر سقف رویاهام زندگی می‌کنم، همه چیز خوبه، به دور از هرگونه واقعیت و حقیقت. نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افته؛ اما حقیقت تبدیل به یک بارون اسیدی می‌شه و بدون وقفه می‌باره... همون بارون، سقف رویای من رو سوراخ می‌کنه و حقیقت نشت می‌کنه توی خیالم...!

خیالی که توش حقیقت نشت کنه، یک کابوس بالقوه‌ست. این سقف رو با یک سقف کاذب، می‌پوشونم... اما همه‌ی خیالم، نَم کشیده... هر خیالی بیش از حد بوی حقیقت می‌دهد... مجبورم قاطع و سرسخت باشم در مقابل چیز‌هایی که هیچ‌وقت وجود، نخواهند داشت.

پ.ن: از حالت بقا در بیام، جواب ایمیل و کامنتا رو می‌دم... ببخشید.

دروغ چرا؟!

دلم شکسته و نمی‌دونم این شکستن، به خاطر زود رنجی خودمه یا واقعا حرکت طرف مقابل، ویران کننده بوده...!

1237

حس می‌کنم یه لباس فراموش شده روی یه بند رخت توی ناکجا آبادم، بهم سه یا چهارتا گیره‌ی لباس زدن که منو حتی بادم نبره... ولی کسی‌ام سراغم نیومده...

ولی شب که می‌شه آستینای بلندم رو توی باد تکون می‌دم و یه سایه می‌سازم که انگار داره می‌رقصه... فراموش شده‌م ولی بزمم ادامه داره :)

1231

بی‌راهه‌ای که مرا به مقصد رساند، جنون ناشی از بیهودگی بود.

از درز چشمات، آسمان، نشت کرده بود.

1207

یه وقتایی هم دلم می‌خواد درخت باشم؛ امروز یکی ازین سوسکای درختی (پوسته‌شون سبز و مشکیه و گردالی‌ان)، روی دستم راه می‌رفت... تو اسنپ بودم به سمت محل کار، اونم برای خودش روی دست من گشت و گذار می‌کرد.

تکون نمی‌خوردم که فک کنه یه درختم، یه درخت در حال حرکت... این حس درخت بودن از بهترین حس‌های دنیاست برام!

می‌دونی چرا جنون نوشتن دارم؟

چون کاغذ و قلم، تنها راهی هستن که من رو از زندان خود، درمیاره و اجازه می‌ده؛ دنیای اطرافش رو لمس کنه...

1197

زندگی من از دهان تو تکرار می‌شود...

و از نگاه تو انکار.

فکر می‌کنی چقدر یقین لازمه تا به تردید برسیم؟

یه وقتا حس می‌کنم بیناییم رو دارم از دست می‌دم. منظورم اینه چیزی که می‌بینم مجموعه‌ای از رنگ‌هاست و انگار مدام طیف رنگ‌هایی که می‌بینم، کم و کمتر می‌شه، نوری که می‌بینم، کم و کمتر می‌شه، دیگه زندگی رو براق نمی‌بینم، روی چشمام خاک نشسته و همه چیز تدریجی داره یک‌نواخت می‌شه و من دقیقا نمی‌دونم این انتخاب خودمه یا درونم چیزی داره رخ می‌ده!

1157

من حیرانم،

مثل نقوش آدمک‌های روی قالی‌های سیستانی...

چرا ابر‌ها خاک می‌بارن؟