1240
یکی از عذاب دهندهترین خاطرات ۵ سالگیم، برای وقتیه که جوجه اردکم رفت توی دستشویی گوشه حیاط و افتاد تو سنگ مستراح، من احمق کف دستم گندم ریخته بودم و هی میگفت بیا بیا، اگه نزدیکش میشدم، عقب عقب میرفت و میفتاد داخل چاه. عقلمم نمیرسید دستمو بگیرم پشتش یا یه گه دیگه بخورم...
حالا بخش عذاب دهندهش اینجاست که یادم نیس نجاتش دادم یا نه! هی فکر میکنم، نه قبلش رو یادم میاد نه بعدش رو...

