1240

یکی از عذاب دهنده‌ترین خاطرات ۵ سالگیم، برای وقتیه که جوجه اردکم رفت توی دستشویی گوشه حیاط و افتاد تو سنگ مستراح، من احمق کف دستم گندم ریخته بودم و هی می‌گفت بیا بیا، اگه نزدیکش می‌شدم، عقب عقب می‌رفت و میفتاد داخل چاه. عقلمم نمی‌رسید دستمو بگیرم پشتش یا یه گه دیگه بخورم...

حالا بخش عذاب دهنده‌ش اینجاست که یادم نیس نجاتش دادم یا نه! هی فکر می‌کنم، نه قبلش رو یادم میاد نه بعدش رو...

1181

یه بازی مشترک بین متولد دهه ۶۰ و ۷۰ بود، به این شکل که روی مورچه‌ها آب می‌ریختن، بعد مورچه‌های در حال غرق شدن رو نجات می‌دادن (جدای این که باید بگم این سرگرمی تخمی رو گاییدم.)

ولی حرفم این‌جاست که چند روز پیش فهمیدم، تمام این حرف‌ها و کمک‌هایی که بهم کرده، قبلش اینجوری بوده که خودش غرقم کرده!

اون فقط دوس داشته یکم حس قهرمانی بگیره و این که کی مقصر این فاجعه‌س، اصلا براش مهم نبوده و نیست!

1178

توی زندگیم بازه‌های زمانی‌ای بود که دلم خوش بود که چیز‌هایی رو رها کردم و به شجاع بودنم، افتخار می‌کردم. الان فهمیدم که خیلی چیز‌ها رو رها نمی‌کردم بلکه ازشون فرار می‌کردم.

من فرار کردن رو رها کردن، می‌دونستم و همیشه حس قوی بودن داشتم. الان دیگه فرار نمی‌کنم، رو به رو می‌شم، متاسفانه انقدر رها کردم (فرار کردم)، که ساده‌ترین قدرت دفاعیم رو از دست دادم... از ساده‌ترین چیز‌ها نمی‌تونم دفاع کنم... احساس ضعف دارم ولی دیگه نمی‌خوام رها کنم!

1153

بحث سختی کار و کم بودن حقوق شد؛ یاد یکی از دوستای قدیمم افتادم که خودش کار می‌کرد و حقوقش رو طلا می‌خرید، از شوهرش خرجی می‌گرفت، از باباشم همچنان پول تو جیبی می‌گرفت...!

بعد همین آدم به من می‌گفت: تو هوش اقتصادی نداری که پس‌انداز کنی!

بعد من همچنان اگه از مامانم پولی بگیرم، بعد حقوق گرفتنم بهش برمی‌گردونم :)

1152

یه وقتایی نوشتن سخت می‌شه؛ مثل این چند روز. موقع نوشتن باید با خودم، چشم تو چشم بشم و این چند وقت دوست نداشتم توی چشم کسی نگاه کنم...!

البته سختی کارم قابل انکار نیست، مسیر طولانیش، وظایف سنگین... اما این چند روز می‌خوام توی چشمای خودم نگاه کنم و بنویسم!

نوشتن برای من مثل حجامته...!

1222

من اهل گیم و اینا نیستم، یعنی دوست دارم ولی وقت چندانی ندارم، اما همون‌طور که عاشق هر چیز به سبک قدیمی‌ام، از بازیای گرافیک قوی متنفرم... این تیپ گرافیکا که بازیای قدیم رو تداعی می‌کنه دوست دارم :))

1198

کرگدن که بود و چه کرد؟

پیکاسو دوران جوونیش، اسلحه‌ی معیوب و خالی توی جیبش می‌ذاشته و هرکی ازش معنی نقاشیاشو می‌پرسیده، سمتش اسلحه می‌کشیده :))

پ.ن: اسلحه‌ی معیوب می‌ذاشته که اگه گیر افتاد، دردسر نشه.

+

پ.ن: خیلی دلم می‌خواد امتحان کنم، هرکی سوال شخصی اضافه بپرسه، سمتش بگیرم :))

ببخشید که عقایدم از آدما برام مهم‌ترن... این حفظ عقاید رو می‌خوای به پای حرمت شکنی بذار... برام مهم نیست، قرار نیست چون دل تو نشکنه، من با عذاب زندگی کنم...

گور بابای تو و دلت و احساست!

1171

اولین داستان بلند زندگیمو ۱۲ سالگی نوشتم؛ به اسم "کاکتوس سیدنی".

خلاصه داستانم این بود یه زوجی (ساکن استرالیا) گلدون کاکتوس می‌خرن و بعد یه مدت می‌فهن داره تبدیل به انسان میشه. نزدیک دوره‌ای که کاکتوس داشت انسان کامل می‌شد، توسط یک زوج ایرانی دزدیده میشه و میاد ایران :)))) و اون زوج استرالیایی میان ایران دنبالش :)))) (۱۰ سالم توی ایران دنبالش می‌گردن :)))))

پ.ن: مغزم اسیدی بوده :))

1165

من روی رفاقت آن دسته از بزرگوارانی که هروقت سرشون خلوته و حوصله‌شون سر میره، به آدم پیام می‌دن؛ حسابی نمی‌کنم...!

آدم وقت بیکاری، دلش برای رهگذرای توی خیابونم تنگ می‌شه...

اگه برم محل کار جدید، این بزرگوار را روی میز می‌گذارم!

البته هنوز به دستم نرسیده و هنوز کار جدید نگرفتم... اما کرگدن متفاوتی‌ست.

1151

چهره‌ی من موقع دیدن جوکر ایرانی: :|

چهره‌ی من موقع دیدن فرندز: :|

چهره‌ی من موقع دیدن آفیس: :|

چهره من موقع دیدن استند‌آپ کمدین‌های معروف: :|

چهره‌ی من موقع دیدن فیلم طنز ایرانی: :|

چهره‌ی من موقع دیدن فیلم طنز خارجی: :|

چهره‌ی من موقع دیدن فیلم ترسناک: :)))))))))

من از ترحم کردن، متنفرم و شاید همینه که منو تبدیل به یک موجود منفور می‌کنه!